وکیل شما در امور خانواده

اندرز سوم: دلتنگی و حس پدرانه ای از جنس دل

امروز روز سختی را داشتم. مشاجره ای سخت با قضات دادگاه کیفری استان داشتم. نتوانسته بودم که ایشان را قانع کنم بر صدور دستور آزادی موکل در هفته آخر سال. به دفتر آمدم تا شاید برخی از پرونده های باقیمانده را بررسی و کار مانده ای برای آخر سال نداشته باشم. ناگهان یادم افتاد که با یکی از دوستان قدیمی ام قرار ملاقات داشتم. او از همکلاس های من بود. مردی آرام و جدّی اما بی قرار . او آمد و کمی در مورد موضوعات حقوقی با هم صحبت کردیم. از او پرسیدم که چرا اینقدر بی قرار هستی. من تا به حال او را تا این اندازه آشفته ندیده بودم. همیشه می خندید و شاداب بود. مردی با روابط عمومی بسیار قوی. همیشه برای من شخصیت او مثال زدنی بود. همیشه فکر می کردم که هیچ مانعی برای رسیدن او به اهدافش وجود ندارد. از این بابت همیشه دوست داشتم با او صحبت کنم. همیشه برایم ایده های نو و جدید داشت که می توانستم بر روی آن ها فکر و برنامه ریزی کنم. بعضی موقع ها هم جملات کوتاهش را برای دیگران تعریف می کردم و اشاره می کردم که او به من این ها را یاد داده است. اما امروز او را متفاوت دیده بودم.

متاسف بودم که او نتوانسته بود در زندگی شخصیش تعادل را بر قرار کند. او به تازگی از همسرش جدا شده بود. دو فرزند پسر داشت. همسر و فرزندانش در خارج از کشور زندگی می کردند. او توافق نموده بود که بخشی از هزینه های زندگی فرزندانش را تقبل کند. البته همسر سابقش هم مسولیت نگهداری و سلامت اخلاقی و جسمی آن ها را تعهد داده بود. بر همین اساس او را راضی شده بود به گفتگوهای تلفنی و چند روزی سفر و ملاقات فرزندانش. مادر درخواست پناهندگی داده بود و نمی توانست که به ایران بیاد و از این رو تمام تلاش های دوستم برای برگرداندن فرزندانش بی نتیجه مانده بود. او حتی نمی توانست از ویزای بلند مدت بهره مند شود. مادر او را پدر خطرناک معرفی کرده بود. حقوق بین المل خصوصی و موضوعات مربوط به حاکمیت کشورها هم اجازه نمی داد تا او بتواند فرزندانش را به کشور مادری خود باز گرداند. ضمن آنکه فرزند اول سیزده ساله اش نیز برای همین روزها از سوی مادر آماده شده بود و نه تنها نسبت به پدر بلکه نسبت به سرزمین مادریش هم متمایل نمود. او ترجیح می داد در خارج به همراه مادرش زندگی نماید.

دنیای دوست من با دنیای همسر سابقش فرق داشت. همسرش زنی حدود چهل ساله و اما به دنبال افسانه های بیست سالگیش بود. دوست من تحصیل را ترجیح می داد و همسرش بزم های شبانه و مستی های بی پروایانه را می پسندید. او مردی جدّی و اهل خانواده بود و خود را در خانواده جمع می کرد. اما همسرش رویای رقص بر آسمان جوان های بیست ساله را در سر می پرورانید. به هر حال نتوانسته بودند وضعیت موجود را ادامه دهند. همسرش سابقش برای خود دوستانی اختیار و مرد خانواده سعی می نمود برای آخرین بار کشتی زندگی را نجات دهد؛ اما نشد. کارهای مربوط به طلاقش را من انجام داده بودم. اما امروز او را متفاوت می دیدم.

نمی توانستم باور کنم که اون مرد جدی  و سخت زمانی که از دلتنگیش می گفت خمیده بود بر گل قالیچه اطاق کار من. برایم تعریف می کرد که احساس می کند تمام استخوان هایش در حال ذوب شدن هستند. او دلتنگ فرزندانش بود. از همه سختر این بود که می دید هر روز فرزندانش از او دورتر می شوند. دور تر و دورتر. او سعی می کرد که از کشتی زندگی پسرا جا نماند اما پسر ها دور می شدند. دنیای اون ها هم در حال تغییر نسبت به دنیای پدری بود که از زندگی فقط نجوای پدر را می خواست. چند روز پیش اتفاقی دیدمش که در خیابان ایستاده است در حالی که زل زده بود به مرد میان سالی که در حال صحبت و راه رفتن با پسر نوجوانش است. آنچنان با حسرت به ایشان خیره شده بود که متوجه نبود در وسط خیابان و در بینابین عبور ماشین ها ایستاده است. یک بار هم یادم هست که زمانی که با او به باشگاه ورزشی رفته بودم، در حال ورزش ناگهان از خود بی خود شد و بر روی زمین افتاد. زمانی که از او علت را پرسیدم می گفت که نوجوان پسری را دیده و به یاد پسر خود افتاده بود. شرایط بسیار سختی بود. کلامش اینبار از جنس دلتنگی و بی قراری بود.

او رفت اما من همچنان به جملاتش فکر می کردم. چرا ما انسان ها به این راحتی از کنار فرصت هایی که خداوند در اختیار ما قرار داده است، برای لذت، برای آگاهی، برای بیداری، برای زندگی غافل مانده ایم. شب چله، ساعات سال تحویل، عیدها و هزاران لحظه و واقعه را می گذارنیم بدو ن اینکه فکر کنیم چه کسانی هستند که فقط ارزوی بودن در این لحظات در کنار عزیزانشان دارند. به این فکر می کردم شاید جای پدران در بهشت نباشد چون آنقدر مقام پدر متعالی است که فقط در قرب خداوند متعال آرامش می گیرد. در آن روز فکر می کردم که چقدر واژه پدر برایم متفاوت شده است. دوستم تعریف می کرد که انتظار فرا رسیدن سال نو را نمی کشد. از او سوال کردم چرا؟ با اندوه جواب داد من چگونه سال را تحویل کنم در حالی که فرزندانم در کنار من نیستند. شاید کمی فکر کنیم که چقدر چیزهایی که در طول زندگی برایمان کم اهمیت است، تمام حس و تمام زندگی دیگری است. دلتنگی این پدر بی قرار برایم خیلی سخت بود. برایم اندوهناک بود. برایش می گریستم در درونم و برایش می خندیم که چه حال خوبی دارد در انتظار یار. به نیت این دوستم به قرآن کریم رجوع کردم. آیه ای آمد از سوره یوسف. زمانی که برادران یوسف پیراهن برادر را برای پدر آوردند؛ و او بینا شد از بوی پیراهن فرزندش. شاید تنها آرامش بخش دلتنگی دوستم این جمله باشد: الا بذکر الله تطمئن القلوب.

1 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *