Stepfather and The Right For Fatherhood – Episode 1

امروز روز کاری سختی بود. هفته آینده یکی از مهمترین پرونده های مطرح در سطح کشور در مرحله فرجام خواهی مورد رسیدگی قرار می گرفت. دادگاهی عالی با حضور دو قاضی عالی رتبه، توجه تمامی افکار عمومی و رسانه ها را به خود جلب کرده بود. نه تنها ایشان متاثر از رای دادگاه بودند، بلکه ممکن است سرنوشت برخی از سیاسیون و حتی دولت نیز به آن گره خورده باشد. بعد از جلسه ای پنج ساعته در راه خانه بودم که یکی از موکلین سابقم به من زنگ زد، خسته بودم و بسیار بی حوصله، جوابش را ندادم و با فرستادن پیامی عذرخواهی کردم. او با فرستادن پیام کوتاهی، فقط نوشته بود: «آقای وکیل داغونم، جوابم را بدید» او را از مدتها قبل می شناختم. ادوارد یکی از موکلین من بود که به دلیل خصوصیات اخلاقی جالب و خوبش و البته مهربانی او بیشتر از یک موکل با او معاشرت می کردم. پیام دادم: «ادوارد چیزی شده؟» جواب داد:«پدرخوانده» فهمیدم موضوع خیلی مهم است و انگار ریخته بهم. بیشتر مشتاق شدم ببینم موضوع از چه قرار است. وقتی جوابش را دادم ناگهان بغزش ترکید. نمی توانست خودش را کنترل کند. از او خواستم آرام باشد و صحبت کند. بعد از کمی صحبت از او خواستم که برای نیم ساعت دیگر به کافه همیشگی بیاید تا کمی با هم صحبت کنیم.

ادوارد یکی از وکلای خوب دادگستری بود که سالها در بخش های دولتی نیز به عنوان حقوقدان مشغول به فعالیت بود. جوانی باهوش و با استعداد ، از جمله آدمهای نسبتا خوش تیپ محسوب می شد. او اهل خانه و خانواده بود و عاشقانه همسرش را دوست داشت. البته بعد از اینکه از او جدا شد، آنقدر دور شد که انگار هیچ زمانی نبوده و او را نمی شناخته است. من ادوارد را دوست داشتم چون فردی بود متفاوت. البته خیلی جدی در کار و اما در روابط دوستانه مهربان و منعطف بود. در بین دوستانم، او از جمله آدمهای مذهبی بود که می شناختم. اما به نوبه خود ، افکار جدید و نو هم داشت. مدت هشت سالی بود که در دانشکده حقوق درس می داد. دوره های برگزار شده از سوی او عمدتا مورد استقبال دانشجویان قرار می گرفت. روابط بسیار خوبی با دانشجویان در دانشگاه داشت. هرچند که کسی خیلی از روابطش در خارج از دانشگاه سر در نمی اورد. بی نهایت دوست داشتنی روابط خود را در محیط های علمی تنظیم می کرد. اهل قلم بود و تعداد زیادی مقاله و کتاب نوشته بود. در کل آدم خوب و مفیدی بود. کمتر کسی پیدا می شد که از او خوشش نیاید. به هر حال من هم یکی از آن ادمها  بودم.

داشتم پرونده شخصیت ادوارد را بررسی می کردم و همینطور به ادمهایی که در کافه نشسته بودند نگاه می کردم. نمی خواستم به اونها خیره بشم اما دوست داشتم از دور با نگاه به اونها، بررسی رفتارهای معمولیشان و همچنین تکه کلماتی که از اونها می شنوم  تحلیلشان کنم . شاید  ما حقوقدانها تحلیل شخصیت ادمها و یا به طور کلی پدیده ها یک نوع بازی فکری باشد. اما نمی خواستم که اونها را قضاوت کنم و یا ناخواسته اونها را ارزیابی کنم. فقط می خواستم تحلیل کنم و شاید وقت را بگذرانم. ادوارد دیر نکرده بود، اما من مضطرب بودم. شاید حس کنجکاوی و شاید هم یک حس عجیب ، یه جور حس ششم که یعضی موقعها به سراغم می امد.

ادوارد را از دور دیدم . آرام آرام راه می رفت، با پالتویی مشکی و وقاری همیشگی. بعضی موقعها وقار ادوارد برایم ستودنی بود. شاید رفتار وزین او در تمام مدت باعث  شد که علی رغم خستگی ام ببینمش. ادوارد آمد. سلام کرد و نشست. سعی کرد تا خودش را عادی نشان دهد اما نمی توانست. او خیلی مغرور بود، اما احساساتی و لطیف. کاملا معلوم که می خواست گریه کند. تمام چشمانش پر از بغض بود. شانه اش افتاده بود. ابروان زمختش در هم گره خورده بود. خط کوچکی هم بر روی پیشانیش نشسته بود. واقعا داغون بود. او را می شناختم به عنوان وکیلی مهاجم. وکیلی متخصص در امور کیفری. در پرونده های زیادی مقابل عناصر پر قدرت ایستاده بود. در بعضی موارد او یک تنه در مقابل سازمانهای جاسوسی می ایستاد. در مواردی هم به عنوان وکیل متهمین جاسوسی مقابل سازمانهای اطلاعاتی پر قدرت داخلی می جنگید. وکیلی بود جنگنده و غیر قابل نفوذ. هرچه پرونده مهمتر و خطرناکتر، ادوارد شاد و مصممتر. انگار چیزی نبود که او را بتراسند. مهارت او در چالش با دادستان و افسران اطلاعاتی و پلیسی بود. انگار مانند ببر بنگال می خروشید. اما چه شده بود که ادوارد من قد خمیده بود. نشسته بود چون بازنده. هیچ نداشت از آنهمه غرور. نمی توانستم باور کنم که چه می خواهد. نمی توانستم پیش بینی اش کنم . چند باری به ذهنم رسید که شاید دارد بازی می کند. امیدوارم بود که بگوید که همه چیز بازی بوده و فقط می خواسته من را ببیند. اما کم کم امیدم ناامید شد. قطرات اشک وکیل مدافع را می دیدم. باورم نمی شد. ادوارد وکیل مبارز و مثال زدنی، چه شده که قد خمیده ای. متوجه نمی شدم. آنقدر با وقار قطرات اشکش می بارید که می توانستی انگار تمام دشتهای اطراف را سیراب کنی. آرام آرام و بی صدا می گریست. در پشت گونه های سختش دنیایی از شکست را می توانستی لمس کنی. نمی توانستم باور کنم که چگونه این وکیل زبر دست به زانو در آمده است. راستش نگران شده بودم اما جرات پرسیدم را نیز نداشتم. ترجیح می دادم خودش صحبت را شروع کند. در لابلای همین فکر ها بود که چیزی به ذهنم خطور کرد. بگذار پرونده شخصیتش را باز کنم. شاید بشود چیزی یافت، مثلا سرنخی از یک مرد احساساتی یا مثلا عاشق. اما نبود من کاملا گیج شده بودم. حدود دو دقیقه ای شده بود که آمده و رسیده و نشسته و اشک هایش دنیای آرام من را پر از ابهام کرده بود. نمی توانستم تحلیل و یا پیش بینی کنم اما فهمیدم دنیایی درد را به ارمغان آورده است. دنیایی از احساس را برایم کوله بار کرده است. آرام آرام سخن را شروع کردم. «ادوارد چیزی شده؟»

ادوارم در چشمانم نگاه کرد. آنقدر آرام که انگار دردی در دل ندارد اما چشمانش دنیایی بود از غم. پرسید :«معنای پدرخوانده را می دانی؟» برایش توضیح دادم «ادوارد! باز درگیر پرونده قتل شده ای؟» ادوارد سخن گفت و ای کاش پرونده قتل را برایم می نوشت. ای کاش جزییات کالبد شکافی مقتول را برایم توضیح می داد. اما ظاهرا دلش را قربانی کرده و روحش را کالبدشکافی نموده بودند.

متاسفانه چند سالی قبل، ادوارد دچار حمله ای احساسی شده بود. داستانش مفصل است. برایتان می گویم به وقتش اما بگذار یک راست از روز حادثه شروع کنیم. ادوارد در آلمان برای ادامه تحصیل رفته بود. در آنجا همسرش عاشق پسری کویتی می شود. مخفیانه رابطه ای دو ساله را داشته است. ادوارد که بسیار باهوش بود، می فهمید دوری دل را اما خودآگاهش انکار می کرد هر آنچه می دید و هر آنچه می شنید. به هر حال همسرش از معشوقه بی وفای بی اخلاق رو نمایی کرد. ادوارد از آنجا گریخت. او دو پسر داشت. پنج ساله که تمام دنیایش بود و دوازده ساله که تمام معنای زندگیش بود. همسر بی وفا ادوراد را تنبیه کرد. ادوارد تعریف می کرد و ذوب می شد از بی اخلاقی سارا همسرش. همسر سابقش به پسر کوچکش یاد داده بود که به معشوقه بی ربط بگوید پدرخوانده. تمام داستان این بود. او تازه این را فهمیده بود. پدر خوانده را تازه درک کرده بود. سعی کردم او را آرام کنم اما دنیایی از نگرانی را در او دیدم.

نمی دانستم چرا ما انسانها به خود اجازه می دهیم به جای خالق کهکشان و در حالی که به اندازه پشه ای قدرت مدیریت و قدرت نداریم، بدینگونه رفتار می کنیم. در این داستان چند نکته برایم جالب بود. اول آنکه پدر بودن و عاطفه پدری آنقدر قوی و موثر است که ادوارد را به زانو در آورده بود. ادوارد را دیده بودم در دادگاه ، زمانی که آنچنان با دفاع خویش هیات منصفه را شگفت زده کرده بود که حتی در ظاهر هم نمی توانستند خودشان را کنترل کنند. اما ادوارد در آنجا چیز دیگری بود. دوم، من می فهمم پدر بودن مرز ندارد. پدر بودن قاعده ای ندارد. درست است پدر خوانده ، فقط یک عنوان است اما پدر بودن فقط یک دیناست. دنیایی پر از عاطفه. او در ک نمی کرد که پدر خوانده چیست؟ پدر را می ستود چون عاطفه پدری او را در هم می نوردید. آشوب بود چون به او تجاوز شده بود. در طول مدتی که برایم داستان روابط با همسر سابقش را تعریف کرده بود یک بار ندیدم که گریه کند یا اینکه بغض کند. اما برای پدر بودن گریست. برای پدر بودن گدایی کرد. برای پدر بودن التماس می کرد. هرچند از دیدگاه متهمین و یا دادستان، ادوارد بسیار خطرناک و آهنین بود، اما واژه پدر او را زمین زده بود. او هیچ نبود و فقط پدر بود. او می خواست من شکایت کنم که پدر بودنش را ربوده بودند.

آن روز خیلی خسته شده بودم.  ترجیح می دادم در سکوت اطاق مطالعه ام به حرفهای ادوارد گوش کنم. شاید چنین سرنوشتی نیز انتظار من را می کشید. نمی توانستم یک لحظه ذهنم را از صحبتهای ادوارد و رفتار کشنده سارا همسرش دور کنم. اما واقعا قربانی اصلی چه کسی بود؟ ادوارد و یا پسرانش و یا حتی سارا. البته مهم نبود که کدام قربانی و کدام مقصرند. بلکه مهم بود که پسرهای ادوارد در چه وضعیت ناراحت کننده ای قرار دارند. ادوارد تعریف می کرد در روزهای اخیر پیامی را از پسر بزرگش دریافت کرده است. در این پیام ادوارد مواخذه شده بود چرا رفتاری کرده است که دوست پسر همسر سابقش منزل بچه ها را ترک کند. همیشه فکر می کردم عاطفه پدری قوی ترین حس موجود در خلقت است. برای همین گمانم همواره بر این بود که پدر مرکز قدرت است. اوست که خانواده را قوام می دهد و اوست که پسرهای خود را برای زنده ماندن در دینای بیرحم بیرون و اجتماع آماده می کند.  درست فکر می کردم. اما نمی توانستم درک کنم چرا سارا آنقدر ادوارد را ضعیف و ضعیف کرده بود که حتی نیاز عاطفی در فرزندانش را از بین برده بود. آیا آنها می توانستند بدون پدر واقعی خود اعتماد به نفس داشته باشند. آیا پسر بزرگ ادوارد آنقدر بزرگ شده بود که بتواند از حریم خانه خود حفاظت کند. سارا تمام احساس مردانگی در پسرش را به گروگان گرفته بود. ادوارد را بدنام کرده بود برای آنکه بتواند حضور پدرخوانده سست و بی بنیاد و دورغین خود را جایگزین نماید، او را حامی و پدر را فردی بی مسولیت که فرزندان خود را دوست ندارد، معرفی کرده بود. این تمام داستان نیست. یادم می آید یکی از نویسندگان داستانهای حماسی در مشرق زمین به پادشاهی اشاره کرده بود که یک فرزند پسر داشت. ملکه مادر برای آنکه تخت پادشاهی را به چنگ پسر در بیاورد در دسیسه ای پادشاه را به قتل می رساند. پسر بعد از آنکه به پادشاهی رسید، اول مادر ار کشت.

درلابلای همین افکار بودم که پیامی را برای ادوارد نوشتم. دوست خوبم ادوارد. من و تو همیشه به عنوان حقوقدان یاد گرفته ایم و آموزش دیده ایم که سنگ صبور مردم باشیم. روزها و ساعتها پای درد دل مردم نشسته ایم و برایشان کوله بار غم را به دوش برده ایم. ادوارد امروز با تمام وجود حس کردم که ما تنهاترین موجودات عالم هستیم. کسی نیست تا به براحتی حرفهای ما را بشنود. ما آموزش دیده ایم تا مردم را قضاوت نکنیم و فقط بشنویم و براساس باورهای بنیادینمان که برگرفته از علم حقوق است از آنها دفاع کنیم. یادم می آمد در دانشکده حقوق استادی داشتم که سلسله درسهای آیین دادرسی مدنی و ادله اثبات دعوای را به من آموزش می داد. او می گفت قاضی قبل از آنکه متاثر از اسناد و اوراق پرونده ها باشد، به دل وکیل مدافع می نگرد. هر آنقدر که تو به موکلت ایمان داشته باشی او نیز جدی تر به دفاع تو توجه می کند. بعدها در لابلای دفاعیات خود در محاکم به این باور رسیدم که نه تنها این سخن درست بود بلکه مهمترین تکنیک دفاعی نیز محسوب می شد. امشب نمی توانستم ذهنم را از حرفهای ادوارد خالی کنم. انگار تمام وجود من را تسخیر کرده بود. کمی هم خودم را سرزنش کردم که نبایستی خود را در معرض چنین مطالبی قرار می دادم. به اندازه کافی از روابط بهم ریخته موکلینم و حاشیه های پرونده های ایشان در طول روز، تاثیر گرفته بودم. اما حرفهای ادوارد گوشه ای از اتفاقاتی را بیان می کرد که ممکن است همه ما آدمها با آن سرو کار داشته باشیم آنچنان با احساس برایم برخی از خاطرات خویش را بیان می کرد که انگار من هم با او همسفر بود..

من (ادوارد) برای رسیدن به آرزوهایم بسیار تلاش کرده بودم. اما مهترین آرزویم این بود که الگوی خوبی برای فرزندانم باشم. فکر می کردم بهترین نعمت و هدیه خداوند به انسانها آگاهی و امکان فراگیری شعور و دانش است. یاد می آید آن روزهای نخستین زندگی، اطاقی را درست کردم که کتابخانه فلزی خود را در آن جا قرار داده بودم. فکر می کردم که در هر خانه ای باید اطاقی برای مطالعه و کتابخانه وجود داشته باشد. اصلا نمی شود بدون کتاب زندگی کرد. فکر می کردم بهترین الگوی رفتاری بر ای فرزندانم عجین و دوست شدن آنها با کتاب است. خیلی چیزها و خیلی کارها را دوری می کردم برای اینکه فکر می کردم که من پدر هستم و پدر یعنی همه چیز فرزندانش. علی رغم اینکه تمامی اعضا خانواده من دختر بودند و من در بین ایشان بزرگ شده بودم اما خصوصیاتم کاملا مردانه و محکم بود. احساسی بودم اما جسور و مصمم. دو پسر داشتم جورج و جک هر دو زیبا و مهربان. جورج پسر بزرگ من بود و جک عروسکی پنجساله. رابطه عمیقی با جک داشتم انگار پاره ای از تن من بود. جورج هم فوق العاده بود. بسیار مهربان و عاطفی و  البته کمی یه دنده. سالها بعد از جدایی از سارا انگار بخشهای خاکستری زندگی مشترک ما بیشتر نمایان می شد. تکه تکه حوادث را کنار هم می گذاشتم و ناخودآگاه به علت برخی از حوادث و یا حرفهایی که برخی دورغ و برخی راست بود آگاه می شدم. راست است که بزرگترین نتیجه آگاهی و بیداری اندوهی است طویل. یادم می آید در سفری که برای یکی از پرونده های انجمن زرتشتیان بمبی به هند رفته بودم جمله ای از بودا را خواندم: آگاهی حاصل نمی شود مگر از طریق درد. همیشه فکر می کردم که من پدر شایسته ای هستم و می توانم به عنوان تکیه گاهی برای فرزندانم باشم. اساسا آدم حسابگری بودم. لازمه کار به عنوان یک وکیل حسابگری و در نظر گرفتن تمام زوایای پنهان پرونده است. سالها آن را تمرین کرده بودم و در آن مهارت لازم را داشتم. اتفاقا یکی از نقاط قوت و برجسته من به عنوان وکیل، درست هم این بخش بود. برای همین به خوبی می توانستم طرف مقابل را پیش بینی کنم. او را ارزیابی و مدارک و دفاع خود را به گونه ای ارایه کنم که نتواند از تله حقوقی که برایش پهن کرده بودم فرار کند. درد من آن است که همه عوامل را حساب کرده بودم مگر همسرم سارا را. فکر می کردم که او عاشقانه من را دوست دارد. مدتها بود که احساس می کردم کمی رفتارش متفاوت شده اما می گذاشتم به حساب مشکلات زندگی و نبودن من. البته مدتها بود که صدای آژیر خطر از زندگی شخصی ام را شنیده بودم . سعی می کردم که خودم را تطبیق بدهم. از حجم کاری ام کم کنم و بیشتر به زندگی برسم و با سارا و بچه ها باشم. اما هر باری که عمیقا با سارا صحبت می کردم می گفت که خیلی دیر شده است. من تعجب می کردم که برای چه چیزی دیر شده است. کم کم نجواهایی به گوشم می رسید. سارا بر این شک بود که من به او خیانت کرده ام. اما من که اساسا اهل خیانت نبودم . چون نه می توانستم خوشحالی و نه می توانستم ناراحتی ام را پنهان کنم. پس چگونه می توانستم وجود یک فرد دیگر را پنهان نمایم. اساسا هم وقت آن را نداشتم. تمام زندگی کاری و شخصی من محدود می شد به کار و خانواده. من عاشق خانواده ام بودم. حتی برای خود در خارج از چارچوب خانواده دوستانی نداشتم و حتی با همکارانم در خارج از محیط کار معاشرتی نمی کردم. تمام حضور و برنامه های روزانه من مشخص بود و به راحتی هر کسی می توانست بفهمد که من در زمان مشخصی در کجا هستم. فکر می کردم که الان جوان هستم و باید برای آینده همسر و فرزندانم تمام تلاش خود را بکار ببرم. اما ظاهرا خیلی دیر شده بود و سارا تصمیم خود را گرفته بود. سارا زنی اخلاق مدار بود و در خانواده ای مقید و سنتی بزرگ شده بود. پدر خوبی داشت که به دلیل مریضی سرطان فوت کرده بود. مادری داشت فداکار و دلسوز و همیشه با من مهربان بود. البته خصوصیات خاص اخلاقی هم مثل تمام مادرهای قدیمی داشت. من هم برایش احترام زیادی قایل بودم. ظاهرا من از چشم سارا افتاده بودم. سارا می خواست به زندگی قدیمی و دوران نوجوانیش بازگردد. برای توجیه خود و اطرافیانش داستان های زیادی را برای من درست کرده و بافته بود. آنقدر این داستان ها را تکرار می کرد که خود هم آن ها را باور کرده بود و به بخشی از باورهای بنیادینش تبدیل شده بود. عینک نگاهش تیره شده بود و هر رفتاری از ناحیه من را، به گونه ای دیگر تفسیر می کرد. عشق را خشم و خشم را حربه ای برای مقابله و پنهان کاری از وی تعریف می کرد. برای همین، رو به دنیای متفاوتی گذاشته بود. او حسابگر هم بود. جورج را با خود همراه می کرد. در حقیقت او جورج ر ا برای روزهای جدایی تربیت می کرد. سعی می کرد پدر را از الگویی علمی و ماهرانه به فردی سختگیر و بی انعطاف نشان دهد. همزمان که تغییر در سارا نمایان شده بود، جورج نیز از من دور می شد. رابطه ما با سارا و جورج رابطه ای از سر نیاز مادی و کمی همراه با تعارف شده بود. اما خیانتی که سارا به جورج کرده بود بیشتر و وحشتناکتر از کاری بود که با من کرده بود. ارزش ها و باورهای جورج را به گونه ای طراحی و معماری کرده بود که نه تنها جورج مانعی برایش نباشد بلکه او همراهی امین و امانتداری صادق هم محسوب می شد. بعدها که رفتار و دشنام های جورج نسبت به خودم را می شنیدم اوایل کمی تعجب می کردم اما وقتی حقایق و داستان ها ، یکی پس از دیگری برایم روشن می شد، دیگر خیلی سخت به آن نگاه نمی کردم. بلکه آن را طبیعی ترین نتیجه تربیت و آموزش های سارا می دیدم.

ادوارد وکیل ماهر و باهوشی بود. داستانش اما به گونه ای بود که باور نمی کردی که اساسا او از تمام داستان های و نقشه های سارا بی اطلاع باشد. از او سوال کردم که ادوارد تو نفهمیدی. و پاسخ او فقط نه بود. پس از جدا شدن از ادوارد یکی از سوالهایی که ذهن من را به شدت به خود درگیر کرده بود این بود که چرا ادوارد نمی دید و چرا نمی فهمید. تلقی ادوارد این بود که عشق مانع هر اقدامی می شده است. اما من فکر می کنم که موضوع عمیقتر از عشق است. من به ادوارد توصیه کرده بودم که به روانپزشک مراجعه نماید. به نظرم ایشان به شدت نیازمند روانکاوی است. چند سال قبل در یکی از کتاب های روانشناسی به موضوعی برخورده بودم مبنی بر این که روانشناسان هجده مورد باورهای بنیادین را در شخصیت انسانها شناسایی کرده اند که تمام روابط انسان با خلقت و تمام موجود ها را بر آن اساس تنظیم می نماید. فکر می کنم که باور بنیادین ترس و ایثار در ادوارد به گونه ای بافته شده که مانع این می شده است که در برابر سارا اقدامی اساسی انجام دهد. موضوع کاملا روشن است. یاد می آید در یکی از پرونده هایی که با ادوارد داشتیم طرف مقابل پیشنهاد داد که موضوع  را با مذاکره و تدبیر حل نماییم. من هم امیدوارم بودم که با مذاکره ای خوب بتوانیم نهایت بهره را دریافت نماییم. اما در جریان مذاکره ادوارد را کنار گذاشتم. او در دادگاه بسیار جنگنده بود و در مذاکره ترسو. شاید به همین دلیل بود که در زندگی شخصیش با سارا دچار مشکل شده بود. هرچند که در دانشکده حقوق و نیز در کانون وکلا ما را به روش های مختلف آزموده بودند. اما هیچ زمانی از این منظر به تاثیر روانشناسی در زندگی شخصی و حرفه ای یک وکیل نگاه نکرده بودم. شاید مهمترین دستاورد ملاقات با ادوارد درک دقیقتر همین نیاز و ضرورت بوده است. شاید به همین دلیل بوده است که سارا و جورج ، ادوارد را نمی دیده اند. اساسا فکر هم نمی کردند که ممکن است روزی ادوارد را از دست بدهند. چون ادوارد با تمام وجودش همه زندگیش را در خانواده و سارا خلاصه کرده بود. پس ضرورتی نبود که سارا کمی برای از دست دادن حداقل امکانات زندگی دچار ترس باشد. همان ترسی که اگر بود، ممکن بود زندگی ادوارد در چنین شرایط ناگواری قرار نمی گرفت.

سوالات متداول

[medialist order= DESC orderby=date search=1 globalitems=1 rml_folder=164 paginate=1 mediaitems=10 style=ml-white]

[medialist order= DESC orderby=date search=1 globalitems=1 rml_folder=165 paginate=1 mediaitems=10 style=ml-white]

[medialist order= DESC orderby=date search=1 globalitems=1 rml_folder=175 paginate=1 mediaitems=10 style=ml-white]

درخواست جلسه